زندگینامهی شهید مهرداد اکبرنیا
شهید مهرداد اکبرنیا در فروردین ماه سال 1348 در قائمشهر به دنیا آمد. شهید مهرداد اکبرنیا اوّلین فرزند خانواده بود. تا دو سالگی در قائمشهر زندگی میکرد و بعد از دو سالگی به خاطر کاری که پدرش داشت به تهران رفتند. شهید مهرداد بچّهای آرام و ساکتی بود. دوران ابتدایی را در بندر ترکمن گذراند. شهید شاگردی ممتاز بود و بعد از دوران ابتدایی به قائمشهر بازگشتند.
شهید در مساجد و … شرکت میکرد و همچنین فردی بود که برای نماز خواندن و روزه گرفتن اهمّیّت بسیاری قائل میشد در 11 سالگی نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع کرده و 14 سالگی در بسیج شرکت کرد و عشق و علاقهی زیادی به جبهه داشت بار اوّل به مدت 6 ماه در کردستان بود و برای بار دوم نیز به جبهه اعزام شد.
شهید پدر و مادرش را خیلی دوست داشت و به والدین خیلی کمک میکرد و رفتار او با خویشاوندان خیلی خوب بود و به آنها احترام میکرد و همیشه کوشش میکرد که خواهران را به راه راست هدایت کند و به آنها قرآن خواندن و نماز خواندن را یاد داد و دوست داشت که حجاب خود را رعایت کنند. خواهران خود را سفارش میکرد که به پدر و مادر خود احترام بگذارند و در کارها به آنها کمک کنند.
پدر شهید خود نیز یک رزمنده بود و به مدت 2 سال در جبهه بود. در این مدت شهید مهرداد اکبرنیا در کارها به مادر خود کمک کرد و نمیگذاشت که مادرش از کار کردن خسته شود. شهید علاوه بر این کارها، با دوستانش به امنیّت محل خیلی اهمّیّت میداد. وی و دوستانش شبها نگهبانی میدادند تا بتوانند خلافهای ضدّ اسلام را پیشگیری نمایند.
یکی از خاطرههای دوران کودکی این بود که یکی از آشنایان از او پرسید که از تو یک سؤال دارم اگر درست گفتی من به تو پفک خواهم داد سؤال این بود که شاه پفک میدهد یا خمینی! شهید مهرداد در جواب گفت: شاه به ما کتک میدهد و خمینی پفک. آن مرد حرفی که زده بود انجام داد و برای شهید پفک خرید. شهید مهرداد با خوشحالی به خانه آمد و به مادرش گفت و مادرش او را تحسین کرد و گفت آفرین پسرم تو حرف درستی زدی چون شاه با ظلم و ستم خود ما را کتک میزند.
مادرش از او میخواست که به جبهه نرود و میگفت که تو تنها پسر من هستی و کسی را ندارم او از این حرف خیلی ناراحت شد گفت: مادر! من میخواهم بروم زیرا ناموس و اسلام، در خطرند ما باید برویم تا اسلام زنده بماند و بتوانیم راه امامان و بزرگان دین را که به گردن ما حق دارند ادا کنیم. مادرش در جواب گفت: پسرم برو خدا پشت و پناهت. برای دومین بار که میخواست به جبهه برود ماه مبارک رمضان بود و خانوادهاش تا سپاه او را بدرقه کردند و با دهان روزه راهی جبهه شد. در تاریخ 6/4/1364 در منطقهی عملیاتی هورالعظیم به درجهی رفیع شهادت نایل آمد.