درود بر پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد(ص) و سرور شهیدان امام حسین(ع) که معلّم شهادت است و جنگیدن با هرچه کفر و متجاوز و مستکبر و سلطهگر را از او آموختیم و از او درس آموختیم که حتیّ با دست خالی و نفرات اندک باید برعلیه ظلم و طاغوت و طاغوتیان جنگید و حتی شهید شد.
درود بر شهیدان تاریخ پرفراز و نشیب که برای اسقرار مکتب توحید تشیّع سرخ علوی و تمامیت ارضی خود جهاد کردند، تا شربت شهادت نوشیدند و درود بر رهبر کبیر انقلاب امام خمینی که باعث شد تا مسلمانان ایران به خویشتن خویش بازگردند و بر علیه طاغوت دو هزار و پانصد ساله بشورند و او را از تخت فرعونی خویش بزیر آورند و وطن را از لوث وجود ناپاکش پاک کنند.
شکر خدای یکتا را که مرا در خانوادهی مسلمان به دنیا آورد از پدر و مادرم سپاسگزارم که مرا با اخلاق اسلامی تربیت کردند و به اسلام راستین که خود بیاد داشتند آشنا کردند و همینها باعث شدند که راه اسلام را ادامه دهم تا آنجا که جهاد برای اسلام راستین و برقراری پرچم لاالهالاالله را به جان پذیرفتم و شهادت را که آغاز زندگی جاودانی است همانطور که خدای بزرگ وعده فرموده اگر لایق آن باشم و افتخارش نصیبم شود منتهای خویش میدانم.
امّا تو ای پدر، مادر و خواهرم!
با شما هم سخنی دارم همهتان میدانید که با میل خود به جنگ با کفّار رفتم. رفتن با میل و خواسته خودم انجام پذیرفت زیرا این رفتن، با میل و رغبت رفتن را از شهیدان تاریخ اسلام آموختم از این گذشته، وقتی صحبت از دفاع از مکتب و میهن پیش آید، دیگر صحبت از پدر و مادر و خانواده کردن بیهوده است و اگر بعد از کشته شدنم نیز خدای ناکرده انقلاب اسلامی پیروزی نهایی را به دست نیاورد شما هم باید با متجاوزان بجنگید چون مسأله اسلام و ایران است که باید آزاد و دور از سلطهگران باقی بماند و انقلاب اسلامی است که باید تداوم یابد دیگر از زندگی کردن با ذلّت با پیام پیامبرگونه امام امّت پایان پذیرفت و با عزّت و افتخار زیستن آغازیدن گرفت، اگر خدا خواست و شهید شدم دیگر گریه و زاری کردن برای یک شهید داده خیلی سبک است مخصوصاً بیم آن دارم که اجر کارم کاسته شود و قربانی شما نزد خدا کم بها جلوه کند بدانید که شما تنها خانواده جوان شهید از دست داده نیستید مرا در جوار شهیدان محلّمان به خاک بسپارید و بالای سرم تمثال مبارک رهبر انقلاب و در سمت راست آن … و در سمت دیگر آیتا… طالقانی قرار دهید و در خاتمه از تمام فامیلها و دوستان تا آنجا که میشناسید و همه کسانی که میدانید با آنها رابطه دوستی داشتم نیابتاً برایم عفو و بخشش بخواهید چون خودم وقت آن را هنگام آمدن نداشتم که از آنها عفو و بخشش بخواهم.
خداوندا! شهد شهادت را بر من بچشان و لحظه شهادت تنهایم مگذار. با آرزوی طول عمر امام امّت و پیروزی نهایی رزمندگان و نابودی کفر جهانی.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار
26/3/1364 – مهرداد اکبرنیا
شهید مهرداد اکبرنیا در فروردین ماه سال 1348 در قائمشهر به دنیا آمد. شهید مهرداد اکبرنیا اوّلین فرزند خانواده بود. تا دو سالگی در قائمشهر زندگی میکرد و بعد از دو سالگی به خاطر کاری که پدرش داشت به تهران رفتند. شهید مهرداد بچّهای آرام و ساکتی بود. دوران ابتدایی را در بندر ترکمن گذراند. شهید شاگردی ممتاز بود و بعد از دوران ابتدایی به قائمشهر بازگشتند.
شهید در مساجد و … شرکت میکرد و همچنین فردی بود که برای نماز خواندن و روزه گرفتن اهمّیّت بسیاری قائل میشد در 11 سالگی نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع کرده و 14 سالگی در بسیج شرکت کرد و عشق و علاقهی زیادی به جبهه داشت بار اوّل به مدت 6 ماه در کردستان بود و برای بار دوم نیز به جبهه اعزام شد.
شهید پدر و مادرش را خیلی دوست داشت و به والدین خیلی کمک میکرد و رفتار او با خویشاوندان خیلی خوب بود و به آنها احترام میکرد و همیشه کوشش میکرد که خواهران را به راه راست هدایت کند و به آنها قرآن خواندن و نماز خواندن را یاد داد و دوست داشت که حجاب خود را رعایت کنند. خواهران خود را سفارش میکرد که به پدر و مادر خود احترام بگذارند و در کارها به آنها کمک کنند.
پدر شهید خود نیز یک رزمنده بود و به مدت 2 سال در جبهه بود. در این مدت شهید مهرداد اکبرنیا در کارها به مادر خود کمک کرد و نمیگذاشت که مادرش از کار کردن خسته شود. شهید علاوه بر این کارها، با دوستانش به امنیّت محل خیلی اهمّیّت میداد. وی و دوستانش شبها نگهبانی میدادند تا بتوانند خلافهای ضدّ اسلام را پیشگیری نمایند.
یکی از خاطرههای دوران کودکی این بود که یکی از آشنایان از او پرسید که از تو یک سؤال دارم اگر درست گفتی من به تو پفک خواهم داد سؤال این بود که شاه پفک میدهد یا خمینی! شهید مهرداد در جواب گفت: شاه به ما کتک میدهد و خمینی پفک. آن مرد حرفی که زده بود انجام داد و برای شهید پفک خرید. شهید مهرداد با خوشحالی به خانه آمد و به مادرش گفت و مادرش او را تحسین کرد و گفت آفرین پسرم تو حرف درستی زدی چون شاه با ظلم و ستم خود ما را کتک میزند.
مادرش از او میخواست که به جبهه نرود و میگفت که تو تنها پسر من هستی و کسی را ندارم او از این حرف خیلی ناراحت شد گفت: مادر! من میخواهم بروم زیرا ناموس و اسلام، در خطرند ما باید برویم تا اسلام زنده بماند و بتوانیم راه امامان و بزرگان دین را که به گردن ما حق دارند ادا کنیم. مادرش در جواب گفت: پسرم برو خدا پشت و پناهت. برای دومین بار که میخواست به جبهه برود ماه مبارک رمضان بود و خانوادهاش تا سپاه او را بدرقه کردند و با دهان روزه راهی جبهه شد. در تاریخ 6/4/1364 در منطقهی عملیاتی هورالعظیم به درجهی رفیع شهادت نایل آمد.